کپلر
به نام خدای رنگینکمان
«المُلکُ یَبقیٰ مَعَ الکُفر، ولایَبقیٰ مَعَ الظُلم»
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من تو را به درود خواهد گفت. نگاهت تلخ و افسردهست. دلت را خار خار ناامیدی سخت آزردهست. غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن بردهست. تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو با دستِ تهی با آن همه توفان بنیان کن درافتادی. تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهانست. تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بیرحمِ بیباران، تو را این خشکسالیهای پی در پی، تو را از نیمه ره برگشتنِ یاران، تو را تزویرِ غمخواران ز پا افکند. تو را هنگامهٔ شومِ شغالان، بانگِ بیتعطیلِ زاغان در ستوه آورد. تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش، که از آن سوی گندمزار، طلوعِ با شکوهش خوشتر از صد تاجِ خورشید است، تو با آن گونههای سوخته از آفتابِ دشت، تو با آن چهرهٔ افروخته از آتشِ غیرت که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است، تو با چشمانِ غمباری که روزی چشمهٔ جوشانِ شادی بود و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکندهست خواهی رفت؛ و اشک من تو را به درود خواهد گفت. من اینجا ریشه در خاکم. من اینجا عاشقِ این خاک، اگر آلوده یا پاکم. من اینجا تا نفس باقیست میمانم. من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم. امیدِ روشنایی گر چه در این تیرگیها نیست، من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه میرانم. من اینجا روزی آخر از دلِ این خاک، با دستِ تهی گل برمیافشانم. من اینجا روزی آخر از ستیغِ کوه، چون خورشید، سرودِ فتح میخوانم؛ و میدانم تو روزی باز خواهی گشت. فریدون مشیری |